هر غروب دلم از این تکرارها گرفته است و زانوی غم را محکم برای چه می چسبم؟
برای چه نوید فردا را به خود می دهم؟!؟!
گر گول زدنی نبود به چه دلخوش می کردم؟!
تکرار تنها چیزیست که در این توهم برایم مانده است!
از روحم و جسمم خسته شدم و به ساعت های دلتنگی فکر می کنم...!
به من می فهماند که منم برای سرگرمی و سو استفاده آفریده شدم و دارم تاوان امراض روحیه از ما بهترون را پس می دهم!!!
تا کی خودم و به این مشغول سازم که انسان جوهر مرکب دارای ابعادی است که ناطق و رونده است و باید درون خود را بشناسد!!!
تا خود را بشناسد و اگر نشناخت ایرادی ندارد و خود را با موجودات دیگر مانند خانواده و دوست و دشمن و همسایه و بقالی سر کوچه و یا با افکار دیگران سرگرم کند تا حوصله اش سر نرود!